راهروی بیمارستان، صبح زود:
مردی جوان در راهرو ایستاده، نگران و مضطرب، در انتهای کادر، درب بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل"چند لحظه درب اتاق باز شده و دکتر جراح(با لباسی سبز رنگ) خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود.مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند ...
دکتر: واقعا متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم؛ اما به علت شدت ضربه نخاع قطع و همسرتون برای همیش فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ... اون حتی نمیتونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده ... با شنیدن صحبت ها دکتر به تدریج بدن مرد سست می شود، به دیوار تکیه می دهد، سرش گیج می رود و چشماش سیاهی میرود. دکتر با دیدن این عکس العمل، لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد و می گوید:
هه! شوخی کردم ... زنت همون اولش مُرد!