loading...
CLASS 125
سفیر آرزوها بازدید : 268 جمعه 22 دی 1391 نظرات (0)

 

همراه آخر!

دختر: الو....بابایی.... ----  بابایی: سلام، ...بفرمایید، ----  دختر: منم،.... دلم برات تنگ شده ---- بابایی: ببخشید خانوم، ... شما کجا را می خواستید؟---- دختر: خانوم کیه بابایی؟---- بابایی: صداتون قطع و وصل میشه خانوم، ... شما باکی کار داشتید؟---- دختر: الو ... الو ... بابایی ... تو رو خدا برام قصه بگو! ... بابایی: الو ... الو ... . دیلیلید! ... دیلیلید! ... دیلیلید! ...( قطع تماس)

(شماره گیری مجدد:)   تمام مسیرها به طرف مشترک مورد نظر اشغال می باشد.

(شماره گیری مجدد:)   مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.

(شماره گیری مجدد:)   اصلا همچین شبکه ای هیچ وقت در شبکه موجود نبوده است!

(شماره گیری مجدد:)   اگر یک دفعه دیگر تماس بگیرید سیم کارت شما رامی سوزانیم!

با همراه آخر هیچ کس تنها نیست...

 

سفیر آرزوها بازدید : 165 جمعه 28 مهر 1391 نظرات (1)

hit.UltraSoft.ir

در این پست وبلاگ کلاس ۱۲۵ ۴ داستان زیبا به شما تقدیم می کند

برای خواندن داستان های بیشتر به www.best-narrator.blogfa.comمراجعه کنید

داستان اول :

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

بقیه داستان ها در ادامه ی مطلب

درباره ما
اخبار مهم مدرسه: دبیرستان شهید مهدی حکمت پیش به سوی هوشمند شدن@@@ مدرسه به تخته ی هوشمند مجهز شد اما تخته ها دارای مشکل هستند!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    از این وبلاگ راضی هستید؟ (جدی)
    کدام معلم را بیشتر دوست دارید؟
    طرفدار کدام تیم ها هستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 28
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 202
  • بازدید ماه : 152
  • بازدید سال : 4,122
  • بازدید کلی : 85,827
  • کدهای اختصاصی
    دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

    دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

    اسلایدشو

    محل تبلیغات متنی شما پلی استور و بازار این صفحه را به اشتراک بگذارید
    ظˆط¨ظ„ط§ع¯-ظ¾غŒط¬ ط±ظ†ع© ع¯ظˆع¯ظ„-hekmat-125.rozblog.com